سه حادثه معروفی كه در خلال مدت كوتاه همراهی موسی با خضر رخ داد چه بودند؟

پرسش:سه حادثه معروفی كه در خلال مدّت كوتاه همراهی موسی با خضر رخ داد و سبب شد كه خضر از موسی جدا شود و حكمتهایی كه در آن سه حادثه بود و خضر آنها را می دانست، در حالیكه موسی از آنها بی خبر بود چه بودند؟
پاسخ:
پس از آشنایی «موسی به اتّفاق این مرد عالم الهی به راه افتاد تا اینكه سوار بر كشتی شدند». كهف/71.

هنگامی كه آن دو بر كشتی سوار شدند «آن مرد عالم كشتی را سوراخ كرد»!. كهف/71.

از آنجا كه موسی(ع) از یكسو پیامبر بزرگ الهی بود و باید حافظ جان و مال مردم باشد، و امر به معروف و نهی از منكر كند، و از سوی دیگر وجدان انسانی او اجازه نمی داد در برابر چنین كار خلافی سكوت اختیار كند تعهدی را كه با خضر داشت به دست فراموشی سپرد، و زبان به اعتراض گشود و «گفت آیا كشتی را سوراخ كردی كه اهلش را غرق كنی؟ راستی چه كار بدی انجام دادی»! كهف/71.

در بعضی از روایات می خوانیم كه اهل كشتی به زودی متوجه خطر شدند و شكاف موجود را موقتاً با وسیله ای پركردند ولی دیگر آن كشتی یك كشتی سالم نبود.

در این هنگام مرد عالم با متانت خاص خود نظری به موسی افكند و «گفت نگفتم تو هرگز نمی توانی با من شكیبائی كنی»؟! كهف/72.

موسی(ع) از عجله و شتابزدگی خود كه طبعاً به خاطر اهیمت حادثه بود پشیمان گشت و بیاد تعهد خود افتاد در مقام عذرخواهی برآمده رو به استاد كرد و چنین «گفت مرا در برابر فراموش كاری كه داشتم مؤاخذه مكن و بر من به خاطر این كار سخت مگیر». كهف/73.

سفر دریائی آنها تمام شد از كشتی پیاده شدند، «و به راه خود ادامه دادند، در اثناء راه به نوجوانی رسیدند، ولی آن مرد عالم بی مقدمه اقدام به قتل آن نوجوان كرد»! كهف/74.

در اینجا بار دیگر موسی(ع) از كوره در رفت، منظره وحشتناك كشتن یك نوجوان بی گناه، آنهم بدون هیچ مجوز، چیزی نبود كه موسی بتواند در مقابل آن سكوت كند. آتش خشم در دلش برافروخته شد، و گوئی غباری از اندوه و نارضائی چشمان او را پوشانید، آنچنان كه بار دیگر تعهد خود را فراموش كرد، زبان به اعتراض گشود، اعتراضی شدیدتر و رساتر از اعتراض نخست، چرا كه حادثه وحشتناك تر از حادثه اوّل بود و «گفت آیا انسان بی گناه و پاكی را بی آنكه قتلی كرده باشد كشتی؟!براستی كار زشتی انجام دادی». كهف/74.

باز آن عالم بزرگوار با همان خونسردی مخصوص به خود جمله سابق را تكرار كرد و گفت «به تو نگفتم تو هرگز توانائی نداری با من صبر كنی». كهف/75.

موسی(ع) به یاد پیمان خود افتاد، توجهی توأم با شرمساری، چرا كه دوبار پیمان خود را ـ هر چند از روی فراموشی ـ شكسته بود ، و كم كم احساس می كرد كه گفته استاد ممكن است راست باشد و كارهای او برای موسی(ع) در آغاز غیر قابل تحمّل است، لذا بار دیگر زبان به عذرخواهی گشود و چنین گفت این بار نیز از من صرفنظر كن، و فراموشی مرا نادیده بگیر، امّا «اگر بعد از این از تو تقاضای توضیحی در كارهایت كردم (و بر تو ایراد گرفتم) دیگر با من مصاحبت نكن، چرا كه تو از ناحیه من دیگر معذور خواهی بود». كهف/76.

بعد از این گفتگو و تعهد مجدد «موسی با استاد به راه افتاد، تا به قریه ای رسیدند و از اهالی آن قریه غذا خواستند، ولی آنها از میهمان كردن این دو مسافر خودداری كردند». كهف/77.

بدون شك موسی و خضر از كسانی نبودند كه بخواهند سربار مردم آن دیار شوند، ولی معلوم می شود زاد و توشه و خرج سفر خود را در اثناء راه از دست داده یا تمام كرده بودند و به همین دلیل مایل بودند میهمان اهالی آن محل باشند (این احتمال نیز وجود دارد كه مرد عالم عمداً چنین پیشنهادی به آنها كرد تا درس جدیدی به موسی بیاموزد).

سپس قرآن اضافه می كند «با این حال آنها در آن آبادی دیواری یافتند كه می خواست فرو ریزد، آن مرد عالم دست به كار شد تا آن را برپا دارد» و مانع ویرانیش شود.

موسی(ع) كه قاعدتاً در آن موقع خسته و كوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس می كرد شخصیت والای او و استادش به خاطر عمل بی رویه آهل آبادی سخت جریحه دار شده، و از سوی دیگر مشاهده كرد كه خضر در برابر این بی حرمتی به تعمیر دیواری كه در حال سقوط است پرداخته مثل اینكه میخواهد مزد كار بد آنها را به آنها بدهد، و فكر می كرد حداقل خوب بود استاد این كار را در برابر اجرتی انجام می داد تا وسیله غذائی فراهم گردد.

لذا تعهّد خود را بار دیگر به كلی فراموش كرد، زبان به اعتراض گشود، اما اعتراضی ملایمتر و خفیفتر از گذشته، و «گفت می خواستی در مقابل این كار مزدی بگیری»! كهف/77.

در واقع موسی(ع) فكر می كرد این عمل دور از عدالت است كه انسان در برابر مردمی كه این قدر فرومایه باشند این چنین فداكاری كند، و یا به تعبیر دیگر نیكی خوبست اما در جای خود. درست است كه در برابر بدی، نیكی كردن، راه و رسم مردان خدا بوده است، اما در آنجائی كه سبب تشویق بدكار به كارهای خلاف نشود. اینجا بود كه آن مرد عالم آخرین سخن را به موسی گفت «فرمود اكنون وقت جدایی من و تو است اما به زودی راز آنچه را كه نتوانستی بر آن صبر كنی برای تو بازگو می‎كنم» كهف/78.

بعد از آنكه فراق و جدائی موسی و خضر مسلم شد، لازم بود این استاد الهی اسرار كارهای خود را كه موسی تاب تحمل آنرا نداشت بازگو كند.

نخست از داستان كشتی شروع كرد و گفت «امّا كشتی به گروهی مستمند تعلق داشت كه با آن در دریا كار می كردند، من خواستم آنرا معیوب كنم، زیرا می دانستم در پشت سر آنها پادشاهی ستمگر است كه هر كشتی سالمی را بزور می گیرد». كهف/79.

و به این ترتیب در پشت چهره ظاهری زننده سوراخ كردن كشتی، هدف مهمی كه همان نجات آن از چنگال یك پادشاه غاصب بوده است، وجود داشته، چرا كه او هرگز كشتیهای آسیب دیده را مناسب كار خود نمی دید و از آن چشم می پوشید، خلاصه این كار در مسیر حفظ منافع گروهی مستمند بود و باید انجام می شد.

سپس به بیان راز حادثه دوّم یعنی قتل نوجوان پرداخته چنین می گوید «اما آن نوجوان پدر و مادرش با ایمان بودند، و بیم داشتیم كه این نوجوان، پدر و مادر خود را از راه ایمان بیرون ببرد و به طغیان و كفر وا دارد». كهف/80.

آن مرد عالم، اقدام به كشتن این نوجوان كرد و حادثه ناگواری را كه در آینده برای یك پدر و مادر با ایمان در فرض حیات او رخ می داد دلیل آن گرفت.

و بعد اضافه كرد «از این رو خواستیم كه پروردگارشان فرزندی پاك تر و با محبت تر به جای او به آنها عطا فرماید». كهف/81.

در آخرین قسمت مرد عالم پرده از روی راز سومین كار خودی، یعنی تعمیر دیوار بر می دارد و چنین می گوید «اما دیوار متعلّق به دو نوجوان یتیم در شهر بود، و زیر آن گنجی متعلّق به آنها وجود داشت و پدر آنها مرد صالحی بود پروردگار تو می خواست آنها به سر حدّ بلوغ برسند، و گنجشان را استخراج كنند این رحمتی بود از ناحیه پروردگار تو» كهف/82.

و من مأمور بودم به خاطر نیكوكاری پدر و مادر این دو یتیم آن دیوار را بسازم، مبادا سقوط كند و گنج ظاهر شود و به خطر بیفتد.

در پایان برای رفع هرگونه شك و شبهه از موسی، و برای اینكه به یقین بداند همه این كارها بر طبق نقشه و مأموریت خاصی بوده است اضافه كرد «و من این كار را خودسرانه انجام ندادم» كهف/82. بلكه فرمان خدا و دستور پروردگار بود.

آری! «این بود راز كارهائی كه توانائی شكیبائی در برابر آنها نداشتی». كهف/82.