1- پیامبران ممعصومند پس چراحضرت موسی بامشت شخصی راکشت وفرارکرد
2-دروغ حضرت یوسف درمورد برادرانش چگونه توجیه می شود
3- چرادرمرتبه اول آفرینش بین انسانها تفاوت گذاشته شد که بعد طبق ظرفیت هرانسانی به او استداددادند مرحله اول چراتفاوت گذاشته شد
4- قضیه ارتدادبالااکره فی الدین نچگونه جمع می شود

پرسش 1:
پيامبران ممعصومند پس چرا دروغ حضرت يوسف در مورد برادرانش چگونه توجيه مي شود ؟

پاسخ:

در جواب اينکه آيا نسبت سرقت آن هم به صورت کلى و همگانى با جمله« إنکم لسارقون ؛سارق هستيد»(1) دروغ نبود؟ مجوز اين دروغ و تهمت چه بوده است؟ پاسخ با تحليل زير روشن مى شود که:
اولا: معلوم نيست که گوينده سخن چه کسانى بودند، همين اندازه در قرآن مى خوانيم: قالوا (گفتند) .ممکن است گويندگان
جمعى از کارگزاران يوسف باشند. وقتى که پيمانه مخصوص را نيافتند، يقين پيدا کردند که يکى از کاروانيان کنعان آن را ربوده، معمول است که اگر چيزى در ميان گروهى که متشکل هستند، ربوده شود و رباينده اصلى شناخته نشود، همه را مخاطب مى سازند و مى گويند شما اين کار را کرديد، يعنى يکى از شما يا جمعى.
ثانيا: طرف اصلى سخن که" بنيامين" بود ،به اين نسبت راضى بود، چرا که اين نقشه ظاهرا او را متهم به سرقت مى کرد اما در واقع، مقدمه اى بود براى ماندن او نزد برادرش يوسف. اينکه همه آن ها در مظان اتهام واقع شدند،موضوع زودگذرى بود که به مجرد بازرسى بارهاى برادران يوسف بر طرف گرديد، و طرف اصلى دعوا (بنيامين) شناخته شد.
علامه طباطبايي مي فرمايد:
معنى آيه روشن است، و خلاصه اش بيان حيله اي است که يوسف (ع) به کار برد، و بدان وسيله برادر مادرى خود را نزد خود نگه داشت. بازداشتن برادر را مقدمه معرفى خود قرار داد، تا در روزى که مى خواهد خود را معرفى کند، برادرش نيز مانند خودش متنعم به نعمت پروردگار و مکرم به کرامت او باشد.جمله «أيتها العير إنکم لسارقون» افتراي مذموم و محرمى که يوسف (عليه السلام) به برادران زده باشد نيست. خطابى که در جمله «ثم أذن مؤذن أيتها العير إنکم لسارقون» وجود دارد، متوجه برادران يوسف است که برادر مادريش هم در ميان آنان است. هيچ مانعى ندارد که گوينده خطابى را که در حقيقت متوجه به بعضى از افراد يک جماعت است، به همه آن جماعت متوجه سازد، البته اين در صورتى است که افراد آن جماعت در امر مورد خطاب از يکديگر متمايز نباشند.
در قرآن کريم از اين قبيل خطاب ها بسيار است. اين عملى که در آيه، سرقت ناميده شده که وجود" سقايت" در بار و بنه برادر پدرى و مادرى يوسف باشد. امرى بود که تنها قائم به او بود، نه به همه جماعت، ليکن چون هنوز از ديگران متمايز نشده ،جايز بود خطاب را متوجه جماعت کند و بگويد: اى گروه! شما دزديد.
در حقيقت معناى خطاب در مثل چنين مقامى اين مى شود که سقايت و جام سلطنتى گم شده و يکى از شما آن را دزديده که تا تفتيش نشود، معلوم نمى شود کدام يک از شما است. به طورى که از سياق برمى آيد، برادر مادرى يوسف از اول از اين نقشه با خبر بوده، به همين جهت از اول تا به آخر هيچ حرفى نزد، و دزدى را انکار نکرد، حتى اضطراب و ناراحتى هم به خود راه نداد، چون ديگر جاى انکار و يا اضطراب نبود، زيرا برادرش يوسف خود را به او معرفى نموده و او را تسليت داده و دلخوش ساخته بود. قطعا در ضمن معرفى و تسليت به او گفته که براى نگهدارى تو چنين کيد و نقشه اى را به کار مى برم، و غرضم اين است که تو را نزد خود نگهدارم، پس اگر او را دزد خواند ،در نظر برادران به او تهمت زده ،نه در نظر خود او.
خلاصه اين نسبت ، جدى و حقيقى نبوده، بلکه توصيفى صورى بوده که مصلحت لازم و جازمى آن را اقتضا مى کرده است.
در نتيجه با در نظر داشتن اين جهات، گفتار يوسف جزء افتراهاى مذموم عقلى و حرام شرعى نبوده (تا با عصمت انبيا منافات داشته باشد) .گوينده کلام خود او نبوده، بلکه اعلام کننده اى بوده که آن را اعلام کرده است. (2)
علاوه بر دو نكته كه عرض شد ،‌در روايات وجهي ديگر براي سخن حضرت يوسف عليه السلام ( با فرض اينكه از حضرت يوسف عليه السلام است ) بيان شده است و آن اينكه چون برادران در گذشته ، يوسف عليه السلام را از پدر او دزديده و او را در چاه انداخته و تا آن زمان هم توبه نكرده بودند، شايسته صفت دزدي بودند. اگر حضرت گفته باشد كه دزد هستيد، سخن دروغي نيست.
راوي مي گويد از امام صادق عليه السلام در مورد اين سخن خدا در باره حضرت يوسف سوال كردم كه نقل مي كند حضرت يوسف عليه السلام فرمود : اي كاروانيان! دزدانيد،‌ امام فرمود: چون آن ها يوسف را از پدرش دزيده بودند.( بنابراين شايسته اين وصف بودند)(3)
در نتيجه بايد گفت:
اولا، نه تنها اين کار ناپسند شمرده نمى شود، بلکه عمل شايسته اى بوده است تا از اين طريق حقيقتى را آشکار کند.
دوم، گاهى براى تأمين يک مصلحت مهم تر، اين گونه طرح و نقشه ها مباح، مستحب و احيانا واجب مى شود. بعيد نيست که حضرت يوسف براى حفظ جان برادرش اين نقشه را طرح کرده باشد، چون از آيه: «قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخيه؛
گفت: «آيا دانستيد با يوسف و برادرش چه كرديد » (4) معلوم مى شود که برادر يوسف همانند او در معرض خطر توطئه برادرانش قرار داشته ، چون بر اساس آيين شاهان مصر، يوسف نمى توانست برادرش را بى دليل نگهدارد، اين طرح را به اجرا گذاشت تا بهانه اى براى نگاه داشتن او فراهم شود، و چون اين کار موجب اندوه برادر او مى شد، بعيد نيست که قبلا برادرش را در جريان قرار داده باشد.
سوم ، منظور از سرقت در بيان حضرت يوسف عليه السلام ، سرقت ايشان بود از پدر ،نه سرقت سقايه. هر چند برادران سرقت سقايه را فهميدند.
پي نوشت ها :
1.يوسف (12) آيه 70.
2.محمدحسين طباطبائي ، تفسير الميزان ، ترجمه محمد باقر موسوي همداني، قم، دفتر انتشارات اسلامي جامعه مدرسين حوزه علميه قم ،‌1374هـ.ش، ج 11 ، ص 303-304.
3.علامه مجلسي ،‌ بحارالانوار ، بيروت ، موسسه الوفاء ، 1404 هـ.ق ،‌ ج 11 ،‌ ص 76.
4.همان ،‌آيه 89.

پرسش 2:
چرا در مرتبه اول آفرينش بين انسانها تفاوت گذاشته شد که بعد طبق ظرفيت هرانساني به او استداد دادند مرحله اول چراتفاوت گذاشته شد ؟
پاسخ:

اگر منظورتان از ظرفيت افراد، ويژگي هاي روحي و گرايشات دروني افراد است، به خصوص در امور معنوي، امکان رشد و پيشرفت روحي و معنوي براي انسان ها محدود نيست. خداوند زمينه تکامل و پيشرفت معنوي را براي همه قرار داده است. انسان مي تواند در محدوده وجودي امکاني خود به بالاترين درجاتي که براي هيچ موجود ديگري ممکن نيست برسد. در اين امر هم تفاوتي بين افراد گوناگون بشر نيست.
اما در خصوص تفاوت وضعيت ظرفيت ها و استعدادهاي روحي، چنين تفاوت هايي وجود دارد. اين امر هم معلول علت هاي متفاوتي است؛ مثلا شرائط و موقعيت هاي خاص در زندگي و رشد و تربيت هر انساني مي تواند تاثيرات به سزايي در گرايش و عملکرد او در آينده داشته باشد. در بسياري از موارد ديده مي شود که کودک متولد در فضاي تربيت ديني تبديل به انساني با گرايش ديني و مذهبي مي شود.
فردي در فضاي بي ديني و بي توجهي نسبت به مسائل معنوي، بهره چنداني در اين حوزه نمي برد.
دليل تفاوت ها سنت خداوند در برقراري رابطه علّي و معلولي بين موجودات عالم است .هر معلولي از علت خاص خود توليد شده و به وجود مي آيد. بر اين اساس ويژگي هاي ژنتيکي و محيطي و تربيتي و ... همه تاثيرات گوناگون خود را بر روح و روان فرزندان مي گذارند. سلامت جسمي و زيبايي ظاهري کودک نتيجه طبيعي سلامت جسمي و ژنتيکي والدين و رعايت شرايط مناسب انعقاد نطفه و تغذيه مناسب و ... است.
به همين نسبت زيرکي و ذکاوت و تيزهوشي و آرامش روحي و رواني و يا بلاهت و کند ذهني و بيش فعالي و پرخاشگري هم معلول علل معين و شناخته شده خود هستند؛ در کنار اين حالات روحي گرايش به معنويات و امور الهي نيز معلول علل گوناگون خود است. همان گونه که نبايد توقع داشت حتما نتيجه توالد و تناسل والديني مبتلا به اختلالات ژنتيکي فرزندي سالم باشد، نمي توان توقع داشت فرزند والديني معصيتکار و بي توجه به امور معنوي و گرايشات ديني حتما فردي داراي ظرفيت ها و گرايش بالاي معنوي باشد.
پيامبر يا امام شدن هم مانند رسيدن به هر مسئوليت و جايگاه ديگري، نيازمند اقتضائات و پيش شرط هاي زماني و مکاني و روحي و جسمي است که هر فردي از آن ها برخوردار نيست؛ همه اين مزايا معلول علت هاي مختلف و خاص خودند، چنان که زن يا مرد، زيبا يا نازيبا، تندرست يا بيمار خلق شدن ما هم معلول علت هاي خاص خود است و در دائره ساختار علي و معلولي عالم تعريف مي شود.
يقينا بشر در طول تاريخ و در فواصل معين و در مكان هاي خاصي، نيازمند ظهور افرادي بزرگ و لايق براي انتقال معارف و هدايت هاي الهي به توده جامعه بوده؛ در اين موقعيت ها، هر فردي كه داراي شرايط لازم و لياقت هاي خاص و در موقعيت مناسب خود بر اساس ساختار علي و معلولي خود متولد مي شد، به اين مقام مي رسيد.
در واقع خدا براي رسانيدن پيام خويش، پيامبراني را از بين مردم برگزيده است . در هر زمان اين شخص برگزيده، داراي بالاترين فضائل اخلاقي است . بين مردم زمان خويش شايسته‏ترين انسان براي رساندن پيام الهي و به دست گرفتن اين مسئوليت بزرگ محسوب مي شده؛ هرچند در اقتضائات بشري تفاوتي با ديگر افراد نداشته است؛ چنان كه در قرآن آمده:
«قل انما أنا بشر مثلکم؛ اي پيامبر ما، به مردم بگو: من انساني همانند شما هستم». (1)
پس پيامبر در خصوصيات طبيعي بشري، هيچ تفاوتي با انسان هاي ديگر ندارد؛ مثلاً پيامبر گرامي اسلام (ص) بسان ساير انسان‏ها، داراي زندگي عادي و طبيعي بود، اما در عين زندگي عادي، با مجاهدت و کوشش فراوان، مقام بندگي و شايستگي خود را براي دريافت وحي به اثبات رساند. چون در اين موقعيت خاص نيازمندي به پيامبر و بر اساس شرايط و ضوابط خاص قرار داشت، به اين مقام رسيد.
از آن جا كه درك اين شرايط و كمالات، تنها در توان خداوند و مبتني بر علم بي نهايت اوست، گاهي انتخاب ها براي ديگران سخت مي آيد؛ اما حقيقت آن است كه: خداوند بهترين فرد را در هر زمان براي اين مقام بر مي گزيند . اين يعني حقيقت تعبير قرآن : «الله يعلم حيث يجعل رسالته؛ (2) که خداوند آگاه تر است كه رسالت خود را در كجا قرار دهد!!».
اما پرسش آن جاست که: ممکن است تصور شود در پيامبر شدن، مزيتي است که در نشدن آن نيست، که در اين صورت تبعيضي بر ما روا داشته شده است؛ اما با توضيح دقيق روشن مي شود که اصلا اين گونه نيست؛ در واقع ميزان مسئوليت و شدت آزمايش الهي و سطح توقعات خداوند از بنده با مقام و موقعيتي که خداوند به او اعطا مي کند، رابطه اي مستقيم دارد . هر چه مقام بالا رود، مسئوليت سنگين تر مي‏شود و تلاش و مجاهدت بيش تري مي‏ طلبد.
هر مقام و منزلت و نعمت خداوندي، مسئوليت و تکاليفي مطابق با همان نعمت را به دنبال خواهد داشت. برخورداري از مقام عصمت براي پيامبران و امامان و ديگر مقامات و درجات معرفتي که به ايشان اعطا شده است، ضرورت قرار گرفتن در برابر سخت ترين آزمايشات الهي را نيز در پي داشت و دشوارترين مسئوليت ها و تکاليف را براي ايشان رقم زد.
اين گونه نيست که اين مقام را به کسي بدهند و او ديگر خيالش راحت و آسوده باشد، بلکه هر چه مقام بالاتر رود، مسئوليت‏ ها بيش تر، تکاليف سنگين تر، هجمه‏هاي شيطاني بيش تر؛ تلاش و سختي و مصيبت و امتحان افزايش مي‏يابد؛ بلکه رسيدن به مقام نبوت و يا مقامات بعد از آن هم تنها با گذراندن سختي‏ها و تلاش‏ها و امتحاناتي سخت امکان پذير است، مانند داستان حضرت ابراهيم (ع) و ذبح فرزند. (3)
در هر حال هر انساني در هر موقعيت و وضعيتي که قرار دارد، اگر به وظايف و تکاليف خود عمل کند و از آزمون هاي خود نمره عالي کسب نمايد، به موفقيت و سعادت کامل رسيده است. وضعيت انساني عادي که از هوش و درک و معرفت و ايماني متوسط برخوردار است، اما به همه وظايف خود عمل کرده،همانند وضعيت پيامبري است که با سطع بالاي معرفت و عنايات الهي و امدادهاي غيبي به وظايف سنگين خود عمل کرده، و در آزمون هاي خود، نمره عالي گرفته است.
وضعيت اين دو فرد همانند سطح دانش آموز ابتدايي و دانشجوي دکترا است که اگر هر دو تلاش کنند، قادرند نمره بيست بگيرند؛ اگر هر دو بيست گرفتند - از يک جهت- وضعيتي مساوي داشته به يک اندازه قابل تقديرند.شايد بتوان گفت رواياتي که اشاره به همجواري پيامبران با برخي افراد عادي در بهشت دارد (4)، بياني از اين مطلب و صورتي از همين حقيقت باشد.
پس اختلافات در زمان و مکان زندگي انسان ها امري کاملا طبيعي و منطقي و بر اساس ساختار علّي و معلولي عالم است و اشکالي بر آن نيست، اما مهم آن است که بدانيم اين افراد گوناگون در محيط هاي مختلف و با گرايشات فکري و فرهنگي و باورهاي سنتي متفاوت و حتي توانايي هاي ادراکي متفاوت و اختلاف در دست رسي به حقيقت اديان آسماني ،به يک گونه مورد سوال خداوند قرار نخواهند گرفت . خداوند در نوع تکاليف و مسئوليت ها و آزمون ها و محاسبه اعمال به شکلي متفاوت با آن ها برخورد خواهد نمود.
محاسبه خداوند در خصوص افراد گوناگون و عدالت لحاظ شده ، در اين فرايند از چنان پيچيدگي برخوردار است که به راحتي نمي توان آن را دريافت؛ اين امر تا حدي دقيق است که حتي دو انسان با يک محيط رشد و شرايط زندگي و والدين مشترک را نيز نمي توان يافت که امتحانات الهي، تکاليفي که از آن ها انتظار مي رود، سختي و آساني مسئوليت هايي که در زندگي بر عهده آن ها نهاده مي شود، نمره قبولي آن ها و نحوه محاسبه الهي در قيامت در برابر اعمال شان يکسان باشد؛ همه با محاسبه تفاوت هاي روحي و فکري و فرهنگي و محيطي و با دقتي بي نظير در مورد هر فرد ملاحظه و اعمال مي گردد. چنان که خود در قرآن فرموده: به اندازه رشته باريک ميان هسته خرما به کسي ظلم نمي نمايد. (5)
پي‏نوشت‏ها:
1. کهف (18) آيه 110.
2. انعام (6) آيه 124.
3. بقره (2) آيه 253.
4. شيخ صدوق‏، أمالي، انتشارات اعلمى‏، بيروت‏ ، 1400 ق ، ص 298‏.
5. نساء(4) آيه 124.

پرسش 3:
قضيه ارتدادبالااکره في الدين چگونه جمع مي شود؟
پاسخ:

خداوند در سوره بقره مي فرمايد : «لا اکراه في الدين؛(1) در دين هيچ اجباري نيست». اما حقيقت آن است كه بسياري از افراد در تفسير اين آيه دچار اشتباه مي شوند.
اين آيه نه تنها بيان مي دارد که نبايد در دين اجبار باشد، بلکه بالاتر از آن مي گويد اجبار در دين شدني نيست. اين بيان بسيار دقيق است؛ زيرا اصولاً دين و اعتقاد به عنوان يک امر دروني و قلبي، قابليت اجبار کردن يا اجباري شدن را ندارد؛ پس به اين معنا نيست که در دين و دينداري هيچ نوع اجباري وجود ندارد و يا مي شد در دين اجبار باشد اما خدا آن را برداشته؛ دين و اعتقاد مربوط به قلب و درون انسان است. حوزه قلب و دل انسان اصلاً اجبار بردار نيست.
اما ارتداد اصلاً ارتباطي با حوزه اعتقاد فردي ندارد، بلکه حقيقتي اجتماعي است.
از آن جا که انتخاب دين و اعتقاد يافتن به يک آيين و شريعت نيازمند رسيدن به درجه خاصي از رشد فکري و عقلي است، اين کار مهم از کودکان نابالغ ساخته نيست، در نتيجه چون بسياري از امور شرعي و قانوني و اجتماعي بر نوع دين يک فرد مبتني است، بايد معيار و ميزاني براي تعيين حقوقي دين اين دسته از افراد وجود داشته باشد.
در شريعت اسلام و همه اديان ديگر تبعيت از پدر و مادر معيار اين امر است. مسلمان زادگان تا زماني که به سن رشد و بلوغ فکري دست يابند، حکم مسلمان را دارند ، يعني از نظر فقهي بچه‏هاي پدر و مادر مسلمان به تبعيت از والدين‏شان مسلمان هستند. از نظر حقوقي مسلمان محسوب مي‏شوند. از مزاياي اجتماعي در جامعه به عنوان يک مسلمان برخوردار هستند.
اما اين موضوع، غير از اعتقاد به اسلام است. اعتقاد به اسلام نمي‏تواند سنتي و تقليدي باشد؛ بنا بر اين هر کسي وقتي به مرحله رشد عقلي و تکليف رسيد، پذيرش اسلام‏ بايد به سبب دليل باشد، نه از روي تبعيت. از اين رو مراجع معظم تقليد در اول توضيح‏المسائل مي‏نويسند: تقليد در اصول دين جايز نيست.
بنا بر اين فرزندان مسلمانان، دين حقيقي خود را بايد خودشان انتخاب کنند ؛ اصولا دين و ايمان به آن که يک اعتقاد قلبي و دروني است،ممکن نيست تحميلي باشد. در نتيجه اعتقاد حقيقي و واقعي به اسلام يا هر دين ديگر نمي‏تواند سنتي و تقليدي باشد؛ بنابراين هر کسي وقتي به مرحله رشد عقلي و تکليف رسيد، پذيرش اسلام‏ يا هر دين ديگري توسط او بايد به سبب دليل باشد، نه از روي تبعيت. از اين رو مراجع معظم تقليد در اول توضيح‏المسائل مي‏نويسند: تقليد در اصول دين جايز نيست.
البته اين بدان معنا نيست که انسان به محض رسيدن انسان به سن تکليف، از اسلام خارج شده، بايد دين جديدي براي خود انتخاب کند. اما در عين اينکه مسلمان محسوب مي شود، وظيفه دارد مباني و دلايل عقلي و محکم حقانيت اسلام را براي خود به باور و اعتقاد تبديل نمايد يا اين که به حقانيت دين ديگري برسد و بدان معتقد گردد.
بنا بر اين فرزندان مسلمانان، دين واقعي خود را بايد خود انتخاب کنند.
از نظر جهان بيني اسلامي همه انسان‌ها از آزادي، اختيار و قدرت بر تصميم گيري برخوردارند . خودشان سرنوشت خويش را رقم مي‌زنند؛ اسلام از راه‌هاي گوناگون مي‌کوشد انديشه بشر را از اسارت باطل برهاند. آدمي با ديد باز و وسعت نظر بيانديشد و داوري کند. دين و آيين حق را برگزيند.بر همين اساس اسلام به شدت مدافع تحقيق و بررسي و استدلال عقلي در مسير يافتن حقيقت است؛ اين سخن قرآن است که مي فرمايد:«به بندگاني مژده باد که همه سخنان را مي‌شنوند و بهترين را برمي گزينند». (2)
بالاتر از اين، اسلام اساس تقليد از دين آبا و اجدادي را محکوم مي کند. مسلم است اين تقليد مذموم در خصوص فردي است که به سن رشد و قدرت درک عقلي لازم رسيده : «و چون به ايشان گفته شود که از آن چه از سوي خدا فرود آمده است، پيروي کنيد، گويند: نه، به همان راهي مي‌رويم که پدران ما مي‌رفتند. حتي اگر پدران شان بي خرد و گمراه بوده­اند!». (3)
معناي کلام آن نيست که بايد ديني غير از دين پدران انتخاب نمود ، بلکه چه بسا راه و دين پدران حق باشد، اما در هر دو صورت بايد با انتخاب و تحقيق خود انسان باشد. حال چه نتيجه اين تحقيقات منصفانه و درست اسلام باشد يا هر دين ديگري مهم نيست؛ مهم آن است که انسان به دور از پيش داوري و با انصاف و عقلانيت به دين و آييني معتقد گردد که بتواند در قيامت بر گرويدن به آن در پيشگاه خداوند دليل بياورد.
پس مسلمان زاده نه تنها مي تواند. بلكه بايد دين حقيقي خود را انتخاب نمايد و حقيقت دين پدر و مادري خود يا هر دين ديگري را با تحقيق و بررسي و بررسي منصفانه و عالمانه به دست آورد و به آن پايبند باشد.
اما اين نكات را چگونه مي توان با حكم مرتد و مجازات ارتداد قابل جمع دانست؟
چنان كه گفتيم انسان مي تواند، بلكه بايد با تحقيق و بررسي به دنبال يافتن دين حق باشد. از نظر فردي و عقل انساني نيز اين امر، صحيح و بي اشكال، بلكه لازم و ضروري است و اسلام هم به اين باور عقلاني صحه گذاشته است.
اما از نظر اجتماعي، اين مسئله نمي تواند مورد قبول باشد. همه جوامع بشري با تغيير بنيادهاي فكري خود، به مقابله برمي خيزند. تغيير دين را كه به نوعي نابسماني فكري در متن جامعه ايجاد مي نمايد، مذموم مي دانند. بر همين اساس، هر آييني براي حفظ وحدت اجتماعي و حمايت از باورهاي پيروان خود و گسترش آن در جامعه، راهکارهايي را انديشيده تا اين امر شكل اجتماعي به خود نگيرد. اگر فردي در تحقيق خود به حقانيت دين ديگري رسيد، مجال ابراز علني آن و تلاش براي تخريب باورهاي ديگران نيابد.
دليل اين امر هم مسئله اي كاملاً منطقي و عقلاني است؛ زيرا در جامعه‏اي که بر مبناي اعتقادات و باورهاي دين معيني، قوانين، رفتارهاي اجتماعي و فردي، اميال و آرزوهاي انسان‏ها، ارزش‏هاي اخلاقي و اجتماعي و ... شکل گرفته، شخص حق ندارد در برابر دين و اعتقادات موضع‏گيري نموده و درصدد تخريب آن ها باشد؛ زيرا آثار نامطلوبي در زندگي فردي و اجتماعي ايجاد خواهد کرد. باعث تزلزل ارکان اجتماعي خواهد شد.
دليل روشن امر آن است كه بيش تر افراد جامعه قدرت تحليل و بررسي دقيق و درست در مورد حقيقت را ندارند. در صورتي كه باورهاي فطري و اجمالي آنان مورد ترديد و تشكيك قرار بگيرد و در مواجهه با سؤالات و شبهاتي در مورد حقانيت دين خود قرار گيرند، قدرت يافتن حقيقت را دست مي دهند؛ نه به عقيده جديد متمايل مي گردند و نه عقيده قبلي خود را همچون سابق مي توانند بپذيرند.
از همين جا به نگاه سوم، يعني نگاه اديان به تغيير دين مي رسيم:
از نظر اسلام تغيير دين به عنوان امري شخصي و دروني، حقيقتي مورد تأييد و قابل قبول و غير قابل انكار است؛ اما از اين جهت که افکار عمومي و ايمان مردم را متزلزل مي‏کند، اظهار آن روا و شايسته نيست. به همين دليل، اسلام با وجود يک سري شرايط، با شخص مرتد، يعني فردي كه دين خود را تغيير داده و در برابر دين قبلي خويش موضع انکاري گرفته، برخورد مي‏کند. در اين حال، اگر فرد باور خود را رواج ندهد و به امنيت فکري و فرهنگي جامعه آسيبي وارد نکند، به او کاري ندارند و حکم ارتداد نداشته و عقيده‏اش نزد خودش محترم است.
ارتداد، از ديدگاه اديان مختلف هم جرم است و مجازات آن نيز مرگ است. حتي در برخي از منابع اديان موجود، حکم آن بسيار شديدتر از اسلام است. در اين جا به اختصار به ذکر دو منبع از کتاب مقدس عهد قديم و جديد بسنده مي کنيم:
«اگر برادرت يا پسر مادرت يا پسر و يا دختر تو يا زن هم آغوش تو و يا رفيق تو که مثل جان تو است، تو را اغوا نموده، بگويد که برويم تا خدايان غيري که تو و آباي تو ندانستيد، عبادت نماييم... او را قبول مکن و او را گوش مده و چشم تو بر او رحمت ننمايد و او را متحمل مشو و وي را پنهان مدار. البته او را به قتل رسان. اولاً دست تو به قتلش دراز شود و بعد دست تمامي قوم و او را با سنگ سنگسار نما تا بميرد؛ به سبب اين که جوياي اين بود که تو را از خداوند خداي تو که تو را از زمين مصر از خانه بندگي بيرون آورد، براند تا تمامي اسرائيليان بشنوند و بترسند و بار ديگر چنين امر شنيع را در ميان ما مرتکب نشوند...». (4)
«اگر کسي دانسته گناه بکند و گناهش هم اين باشد که مسيح را که نجات دهنده او است، رد کند، آن هم بعد از اين که با خبر شده که مسيح آمده است تا گناهان او را ببخشد، اين گناه با خون مسيح پاک نمي شود و ديگر راه فراري از شر چنين گناهي نيست. بلي، راه ديگري جز اين که انتظار مجازات وحشتناکي باشد که از خشم و غضب شديد خدا به او مي رسد، همان خشم و غضبي است که تمام دشمنان خدا را مي سوزاند و هلاک مي کند. کسي که قوانين موسي را مي شکست، اگر دو يا سه نفر به گناه او شهادت مي دادند، آن شخص... جا به جا کشته مي شد. حالا فکر مي کنيد چه مجازات وحشتناک تري در انتظار کساني است که فرزند خدا را زير پا لگدمال کرده اند و خون او را که براي رفع گناهان شان ريخته شد، دست کم گرفته و ناپاک به حساب آورده اند، و روح پاک خدا که درهاي رحمت خدا را به روي عزيزان خدا باز مي کند، بد گفته و بي حرمتي کرده اند؟!». (5)
از اين دو قسمت از عهد قديم و عهد جديد، به دست مي آيد که حکم ارتداد در دين يهود و مسيح مانند اسلام، مرگ است.
در نتيجه، اگر فردي با مطالعه و تحقيق تشخيص داد که دين قبلي اش بر حق نيست، مي‏تواند، بلكه بايد دين ديگر را انتخاب کند. اين امر، هيچ اشكالي ندارد، به شرطي كه اين تغيير دين و كشف حقيقت، منصفانه و از روي عدم تعصب و پيش داوري و از مجراي صحيح و درست صورت پذيرفته باشد. به يقين، چنين فردي در برابر خداوند هم حجت شرعي براي اين كار دارد.
اما در عين حال، چنين فردي حق ندارد در برابر دين و اعتقادات عمومي جامعه موضع‏گيري نموده و در صدد تخريب آن ها باشد؛ زيرا آثار نامطلوبي در زندگي فردي و اجتماعي ايجاد خواهد کرد. موجب تزلزل ارکان اجتماعي خواهد شد. اين عمل، به يقين و به حكم عقل و همه اديان، مذموم و غير قابل قبول خواهد بود.
پي نوشت ها :
1. بقره (2) آيه 256.
2. زمر (39) آيه 18.
3. مائده (5) آيه 104.
4. سفر تورية مثني، فصل 13، (مشتمل بر 18 آيه)، کتاب المقدس، ترجمه وليم گلن، دار السلطنه لندن، 1856ميلادي.
5. نامه اي به مسيحيان يهودي نژاد عبرانيان، بند 10، جمله 26-32. (انجيل عيسي مسيح، ترجمه تفسيري عهد جديد، سازمان ترجمه تفسيري کتاب مقدس، تهران، 1357،ص 305-306).

پرسش 4:
گناه پيامبران
شرح : 1- پيامبران ممعصومند پس چرا حضرت موسي بامشت شخصي را کشت و فرار کرد
پاسخ:

در خصوص داستان کشتن مرد قبطي و منافات آن با عصمت انبيا بايد ديد که کدام بخش از داستان ممکن است با عصمت حضرت موسي عليه السلام منافات داشته باشد ؛ اگر مشکل از ناحيه کشتن مرد قبطي باشد که به نظر نمي رسد. عمل حضرت موسي شيطاني و گناه باشد ، زيرا قتل يک انسان تنها در صورتي که خون او محترم باشد، ناشايست است . کافري که در مقام جنگ و مخاصمه با مومنان درآمده باشد ،خونش محترم نيست . کشتن او گناه محسوب نمي شود .
به علاوه در قرآن از پيشينه آن مرد و وضعيتش سخني به ميان نيامده ؛ چه بسا از قبطيان جاني بوده که خون بسياري از مومنان بر گردنش بوده ، کشتن او جزا و تقاص جنايات گذشته اش محسوب مي شده ؛ چنان که بسياري از قبطيان چنين وضعيتي داشتند، يعني کودکان بسياري از سبطيان و بني اسرائيل را ظالمانه مي کشتند . پس کشتن او گناه نيست. مگر آن که محترم الدم بودن آن مرد ثابت شود و اصل در کفار حربي اين نيست .
به علاوه وقتي فردي ظالم منازعه اي را ايجاد مي نمايد ، همه تبعات منفي نزاع متوجه اوست . چه بسا اگر در اين ميان از نظر جسمي و مالي و حتي جاني صدمه ببيند ، خود او محکوم است، نه ديگري ، به علاوه که حضرت موسي نه به خاطر کشتن او که براي کمک به يک مظلوم اقدام به دخالت نمود که وظيفه طبيعي هر انساني در اين موقعيت است و در نتيجه قتل او عمدي نبود .(1)

پي نوشت :
1. ترجمه تفسير الميزان‏ ، موسوى همدانى ، دفتر انتشارات اسلامى جامعه‏ مدرسين حوزه علميه قم‏ ، 1374 ش، ج 16 ،ص23