حجت الاسلام والمسلمین مهدی پیشوایی

جنگ خندق در چه تاریخی اتفاق افتاد؟ و امیرالمومنین علی(ع) چگونه عمربن عبدود را به درک واصل کرد؟
جنگ خندق از حوادث سال پنجم هجری است. مسلمانان قبل از اینکه سپاه ده هزار نفری احزاب به مدینه برسد، دور مدینه یعنی جاهایی که قابل نفوذ بود، خندق طویلی کندند، که از نظر عرض و عمق به صورت عادی قابل عبور نبود. چون استفاده از خندق به عنوان حیله جنگی، نزد عرب بی سابقه بود، لذا دشمنان غافلگیر شدند و پشت خندق ماندند. از طرفی چون ماههای حرام و سرما در پیش بود و آذوقه شان در شرف اتمام بود، تلاش داشتند از خندق بگذرند.
عمروبن عبدود معروف به «فارِس یَل یَل»، ( چون در سرزمینی به نام یل یل با سپاهی روبرو شده بود و یک تنه همه آنها را شکست داده بود)، در جنگ خندق شرکت کرده بود. او در جنگ بدر مجروح شده بود و در سال سوم هجری در جنگ احد شرکت نداشت، اما حالا خوب شده بود و خودش را با پر پرنده ای که به کلاهش زده بود، نشان دار کرده و خیلی مغرور بود؛ سوار بر اسبش شد و همراه چند نفر دیگر یک جای باریکی در خندق پیدا کردند و با وجود نگهبانان دم خندق، به سمت مسلمانان پریدند و شروع به رجز خوانی کرد و برای جنگ تن به تن حریف و هم آورد خواست.
در رجزش گفت: من آنقدر هم آورد خواستم که دیگر صدایم گرفت، چرا نمی آیید. یا شما بیایید مرا بکشید جهنم بروم، یا من شما را بکشم که بهشت بروید.
پیامبر خدا از میان مسلمانان داوطلب خواست، مسلمانان وقتی او را شناختند کسی جرأت نداشت به مقابله او برود. در کتابهای تاریخ و سیره نوشته اند: مسلمانان از ترس چنان میخ کوب شدند، مثل اینکه بالای سرشان پرنده نشسته بود، مثال از اینکه همه بی حرکت ماندند.
رسول خدا چند بار داوطلب خواست، کسی جواب نداد جز اینکه امام علی(ع) که جوانی بیست ساله بود، به پا خواست. پیامبر (ص)، عمامه اش را به سر علی(ع) گذاشت، و او را آماده و راهی میدان کرد.
معمول بود که قبل از مبارزه رجز می خواند و خودشان را معرفی می کرد، وقتی عمر بن عبدود شناخت که علی بن ابی ابیطالب(ع) آمده، چون شجاعت علی(ع) را در جنگ بدر دیده بود، مرعوب شد. لذا نخواست با امام علی(ع) روبرو شود. بهانه آورد و گفت: ای برادر زاده یا عمو زاده، من با پدرت ابی طالب دوست بودم، لذا دوست ندارم تو به دست من کشته شوی. حضرت فرمود: برعکس من دوست دارم که تو به دست من کشته شوی. 
حضرت علی(ع) به صورت یک حیله جنگی فرمود: عمر بن عبدود تو از قدیم در مکه گفته بودی که از افراد قریش هر کس سه حاجت از من بخواهد من برآورده می کنم، از نظر اینکه سخاوتمند، بزرگوار و بزرگ منش هستم. الان من سه تا خواهش دارم.
عمرو این قضیه را انکار نکرد و گفت: بگو
فرمود: پیشنهاد اول من این است که بیا مسلمان بشو. گفت : این را از من نخواه.
خواهش دیگر من این است، حالا که مسلمان نمی شوی، با ما نجنگ و از راهی که آمده ای برگرد. گفت: من کاری نمی کنم که زنان قریش آن را مایه شماتتم قرار دهند.
گفت سومی را بگو، فرمود: از اسب پیاده شو و پیاده با من بجنگ.
این را قبول کرد و باغرور از اسب پیاده شد و آماده جنگ شد.
جابر بن عبدالله انصاری می گوید: وقتی علی(ع) با عمر بن عبدود درگیر شد، گرد و خاک بلند شد. من آنها را نمی دیدم. نهایتا او با شجاعتی که داشت، ضربت بزرگ و مهمی به سر حضرت(ع) وارد کرد که سپر را دو نیم کرد و به سر حضرت هم رسید. و گفته اند؛ بعدها شمشیر ابن ملجم در شب نوزدهم رمضان، هم به همان جایی اصابت کرد که شمشیر عمر بن عبدود اصابت کرده بود. حضرت به سرعت خودش را جمع کرد و ضربتی به پاهایش وارد کرد، که پاهایش قطع شد، و به این صورت او را به قتل رساند.

کد امنیتی
سوال امنیتی
لطفا پاسخ سوال را بنویسید.